گوهرهای ماندگار شهرستان آران و بیدگل

گوهرهای ماندگار شهرستان آران و بیدگل

حسین عابدین زاده آرانی

ماشاا...

بسیجی

جهادکشاورزی

1390/01/12

مصدومیت شیمیایی - بیمارستان

گلزار شهدای هلال بن علی (ع) آران

جانباز حسین آقا در سال 1336 در شهرستان آران و بیدگل متولّد شد. مقطع ابتدایی را در دبستان 17 شهریور گذراند و در هنرستان فنّی شهید نراقی کاشان مدرک دیپلم فنّی خود را گرفت. هم زمان از خدمت سربازی معاف گردید. حسین در شهرستان کرج مشغول به کار بود و سپس در وزارت جهاد کشاورزی مشغول به کار شد و در بسیج وزارت­خانه به فعّالیّت می­پرداخت.

وی در حین کار اداری، ادامة تحصیل داد و مدرک کارشناسی حقوق گرفت. از کودکی قرآن را نزد یکی از اساتید قدیمی فرا گرفت. از آن­جایی که علاقة زیادی به تلاوت قرآن داشت در تهران نزد استاد کریم منصوری قاری بین المللی به فراگیری تجوید، صوت و لحن پرداخت و اوّلین جلسة قرآن کریم از نظر تجوید و صوت و لحن در شهرستان آران و بیدگل را به طور رسمی در مسجد اعظم محمّدهلال­ بن علی(ع) آغاز نمود. سپس در مسجد آیت­الله ملا علي(ره) آران مشغول تعلیم قرآن به نونهالان شد که ده­ها شاگرد تربیت کرد. هم چنین در روز اوّل محرم، هیأتی را به نام چاووش عزای امام حسین(ع) با شروع محرّم بر پا می­نمود و به خاطر عشقی که به امام حسین(ع) داشت با هزینة شخصی خود هیأت را اداره می کرد.

ایشان در سال 1364 از طرف وزارت جهاد کشاورزی به جبهه اعزام شد و در عملیّات والفجر 8 با عامل گاز خردل شیمیایی گردید و حدود بیست و چند سال از نظر تنفّسی مشکل داشت و سال آخر زندگی این بیماری بیشتر شد به­ طوری که در بیمارستان ساسان تهران، ریة سمت راست او را برداشتند ولی بهبودی حاصل نشد. پس از چندین بار شیمی درمانی و تحمّل سختی­ ها راه تنفّس ایشان مسدود گردید که مجبور شدند گلوی او را سوراخ کنند تا راه تنفس را باز نمایند، امّا فایده­ای نداشت و در نتیجه در ایّام عید سال 1390 در بیمارستان شهید بهشتی کاشان بستری و در صبحگاه 12 فروردین 1390 به درجة رفیع شهادت نائل شد و در گلزار شهدای امامزاده محمّدهلال ­بن ­علی­(ع) آران به خاک سپرده شد. این شهید بزرگوار دارای یک فرزند دختر 3 ساله به نام فهيمه مي­باشد.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد


تعداد بازدید: 5396

خاطره­ ای از شهید جانباز حسین عابدین زاده آرانی

همسر شهید می گوید: در دوران زندگی برایم گفت که چند جای بدنش آسیب شیمیایی دیده (از ناحیة چشم، کلیه ها، پوست، داخلی، ...) 20 % ، اعصاب و روان داشتند و سختی زیادی را تحمّل می کردند. هر وقت که به دکتر می رفتند یک نایلون 3 کیلویی قرص و اسپری و پماد با خود می آوردند. ایشان مرد خیلی خوب و مهربانی بودند.

حسین خیلی شوخ طبع و دست و دل باز بودند. در طول شش سالی که فرزند نداشتیم مرخّصی می گرفت و مرا به مسافرت می برد. جایی در ایران نیست که مرا با خود نبرده باشد. شهید خیلی اهل مسافرت بود و هر سال ما به چندین مسافرت پی درپی می رفتیم. شهر مشهد را خیلی دوست داشتند و ارادت خاصّی به امام هشتم داشتند. همیشه می گفت: «کاش یک خانه در مشهد داشتیم تا هر روز به زیارت آقا امام رضا(ع) می رفتیم».

چند خانوادة بی بضاعت را می شناختم که شهید به آن ها کمک مالی می کرد. هر ماه که حقوق می گرفت گوشت، خواروبار، روغن و حبوبات می خرید؛ به خانه می آورد، با هم همه را تقسیم و بسته بندی می کردیم و با هم به درب منزل هایشان می بردیم و همیشه تأکید می کرد به کسی چیزی نگویم.

در میان آن ها زن بی بضاعتی بود که شوهرش تصادف کرده و احتیاج به عمل داشت. حسین به آن ها دلداری داد و گفت: «غصه نخورید، من کمکتان می کنم» و خرج عمل و هزینة پلاتین پای آن مرد را پرداخت. بعد از آن، با هم به عیادتش می رفتیم و برایشان مایحتاج لازم را تهیّه می کردیم.

خودم هم سایة پدر بر سر نداشتم و همة تکیه گاهم حسین بود. او برای من خیلی باارزش بود. اگر بین ما حرفی پیش می آمد از من حلالیّت می طلبید. باگذشت بود و خیلی از خدا می ترسید. نماز شب می خواند. صدای زیبایی برای تلاوت قرآن داشت. به من بسیار محبّت می کرد و همیشه می گفت: «دعا کن من شهید بشوم و به مرگ معمولی نمیرم». از سخنانش ناراحت می شدم و می گفتم: «چرا ازدواج کردی؟» می گفت: «تو همسر خیلی خوبی هستی و من دیگر از خدا چیزی نمی خواهم، دینم کامل شده و اگر از دنیا بروم مجرّد نیستم». من همیشه دعا می کردم بیماری هایش شفا بگیرد و سایه اش بالای سرم باشد.

شهید روحیّة خیلی خوبی داشت. از بیماری اش شکایت نمی کرد و به خاطر همین، خیلی ها نمی دانستند درصدش چقدر است ولی زمستان ها به خاطر ریه هایش خیلی سرما می خورد. بیشتر وقت ها سردردهای عجیبی می گرفت.

سال 1386 دخترم فهیمه به دنیا آمد و خیر و برکتی به زندگی مان بخشید. حسین او را خیلی دوست داشت؛ اصلاً باورش نمی شد بچّه دار شده ایم و وقتی به تهران می رفت دلش برای دخترمان تنگ می شد. دخترم خیلی خوش قدم بود و ما بعد از مدّتی خانة کوچکی خریدیم. یک سال از به دنیا آمدن دخترمان گذشته بود که چشم های حسین خونریزی داخلی کرد. او را به بیمارستان نور – مطب دکتر ریاضی – بردیم. دکتر به او گفت باید تزریقات بدون بیهوشی انجام بدهد. دو روز در بیمارستان بستری شد و بعد از عمل، به خانه برگشتیم. دکتر به او گفته بود نباید باری بیش از دو کیلو برداری زیرا قبل از ازدواج با من، چشم ایشان در اثر شیمیایی، صدمه دیده بود و بعد از جرّاحی، داخل چشمش، لنز گذاشته بودند. گاهی که فرزندم می خواست به آغوش پدر برود من اجازه نمی دادم چون برای چشمانش ضرر داشت.

هر دفعه به یک بهانه ای در بیمارستان بستری می شد و فهیمه دیگر نمی توانست پدرش را شاد ببیند. دخترم که سه ساله شد پدرش به شهادت رسید. فهیمه گرمی آغوش پدر را نچشید و درک نکرد که پدر چه محبّتی دارد. درصد شیمیایی امانش را بریده بود. دیگر با اکسیژن هم نفسش بالا نمی آمد.

سه روز بود که حسین در حالت کما بود و بیهوش روی تخت افتاده بود و حتّی قلبش با دستگاه کار می کرد. یک شب دخترم در عالم خواب دو دست بریده را دیده بود که به اتاق آی سی یو رفته و به صورت پدرش بوسه زده بودند. روز بعد، از بیمارستان تماس گرفتند که آقای عابدین زاده به هوش آمده؛ به بیمارستان بیایید تا فرم عمل جرّاحی شان (تراک)[1] را تکمیل کرده و ایشان را برای اتاق عمل آماده کنیم. از آن روز، روزهای زجرآور حسین شروع شد که هر ثانیه اش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. او دیگر نمی توانست به راحتی غذا بخورد و شرایطش به حدّی رسید که از راه بینی غذا می خورد. به همین جهت هر دو – سه ماه یک بار در بیمارستان ساسان بستری می شد و در آن جا لوله ای زیر گلویش می گذاشتند تا اکسیژن را به آن وصل کند و از این طریق حسین می توانست نفس بکشد.

وقتی حسین سرفه می کرد عفونت و خلط زیادی و از لولة زیر گلویش بیرون می ریخت و من با دستمال آن را پاک می کردم. دستگاهی به نام ساکشن داشتیم که لولة مکنده ای داشت. هرگاه حسین احساس تنگی نفس داشت لولة این دستگاه را در لولة زیر گلویش فرو می بردم و خلط و عفونت را ساکشن می کردم. این کار را روزی سه چهار بار انجام می دادم.

قبل از عمل، یکی از ریه هایش بعد از شیمی درمانی که هر دو هفته یک بار در بیمارستان مسیح دانشوری انجام می شد، شهید دیگر قادر به راه رفتن نبود. دو عصای فلزی برایش خریدم تا با آن ها بتواند کم کم راه برود. حسین هفتاد کیلو وزن داشت که بعد از بیماری که حدود سه سال طول کشید، سی و پنج کیلو شده بود و به دلیل شیمی درمانی شدن رمقی برایش باقی نمانده بود.

سال 1388 با هم به سوریه رفتیم. شهید خیلی خوشحال بود که توانسته به مسافرت زیارتی برود. می گفت: «کاش به زیارت کربلا هم برویم». گفتم: «صبر داشته باش؛ ان شاءالله حالت که بهتر شد به آن جا نیز مشرّف می شویم». حسین خیلی مرا دعا کرد و گفت: «خدا خیرت دهد که با سختی های بیماری من ساختی و مرا کمک می کنی». یک سال گذشت. حسین حالش بدتر شد. به من گفت: «مرا حلال کن که عمر و جوانی ات را پای من گذاشتی». دیگر امیدی به زنده ماندن او نبود. گفت: «گذرنامه ها را برای سفر کربلا آماده کن». گفتم: «این جوری که نمی شود، حالت بدتر شده است، با گلوی سوراخ شده و کپسول اکسیژن و دختر کوچکمان و ...». حسین با چشمان پر از اشک نگاهم کرد و گفت: «با ویلچر می رویم».

خلاصه گذرنامه ها برای گرفتن ویزا فرستاده شد ولی یک شب حسین دچار مشکل تنفّسی شد که او را با آمبولانس به تهران منتقل کردیم و آرزوی کربلا به دلش ماند.

زمانی که با حسین ازدواج کردم نه ماشین داشت نه خانه و ثروت، فقط به خاطر دین و اخلاقش با او ازدواج کردم. ایشان فوق لیسانس حقوق داشت و شاید کسی باور نکند زندگی مان را از صفر شروع کردیم و تنها درآمدش، حقوق ناچیزش بود چون هر چه داشت به طلبکاران داده بود تا دینی به گردنش نباشد.


[1] . تراک : ایجاد سوراخی است در زیر گلوی بیماری که نمی تواند از راه دهان و بینی تنفّس کند.

گوهرهای ماندگار شهرستان آران و بیدگل

ایمیل مدیر سایت : info@gmab.ir

شماره تماس : 09121276916

طراحی و تولید: ایده پرداز طلوع