محمد حاجی زاده بیدگلی
عبدالله
بسیجی
1347/06/20
65/10/24
شلمچه
گلزارشهدای امامزاده هادی (ع) بیدگل
در آخرین روزهای شهریور سال 1347 حضور مولودی زیبا در شهرستان آران و بیدگل، لبخند شادی بر لبان پدر و مادری رنج کشیده نشاند. کودکی که گریه های شیرین کودکانهاش حکایت از روزهای سبز آینده داشت. مشهدی عبدالله مرد با خدای بیدگلی کودک را در دستان تکیده و پینه بستۀ خویش گرفت و به نام نامی حضرت خاتم(ص) «محمد» نام نهاد. تا در پناه حضرتش به راهش قدم بردارد. از همان کودکی آثار نبوغ در چهرهاش نمودار بود. اخلاق بسیار خوبی داشت و کوشا بود و در شش سالگی پای به مدرسه نهاد و به فراگیری علم مشغول شد. پس از اتمام تحصیلات راهنمائی، با شور و علاقه راهی حوزه علمیه آیت الله یثربی شد تا ذوق و پشتکار خویش را در تبلیغ اسلام و روحانیت بگمارد. استعداد بسیار داشت و در کارهای تبلیغی بس کوشا بود. در بیدگل هیئت و جلسۀ قرآن تشکیل میداد و کودکان و نوجوانان را با قـرآن و احادیث اهل بیت(ع) آشنا میساخت. از همان نوجوانی در تهذیب و تهجد بسیار میکوشید و در سکوت نیمه شب، سفرۀ نیاز با خداوند پهن میکرد. مادر هیچ گاه شبهای نیمه شب و حضور دلنشین محمدش را از یاد نخواهد برد.
محمد حاجی زاده نسبت به امام و انقلاب حساسیت بسیاری داشت و آنگاه که حضور خود را در میادین دفاع لازم دید، جان شیرین در طبق اخلاص نهاد و به پیکار شتابید. چهار مرتبه به میادین عشق و ایثار اعزام شد و در بازگشت دروس عقب مانده را جبران میکرد. در عملیات والفجر 8 شرکت کرد و حماسه ها آفرید و در جبهه امام جماعت بود و با سخنان دلنشین خود احکام و معارف را برای رزمندگان تبیین میکرد.
به اتمام لمعتین مشغول بود که در آخرین اعزام در «کربلای چهار» و سپس «کربلای پنج» پس از رزمی نمایان آنگاه که همراه چند تن از دیگر رزمندگان خاکریزهایی را فتح کرده بودند، خمپارهای که گویی سفیر ملکوت بود در کنارش فرود آمد و ترکشی نعره کشان قلب نازنین محمد را درید و خون سرخ او را بر خاک گرم شلمچه نشاند. بیست و چهارم دیماه سال 65 روز پرواز این کبوتر سبکبار بیدگلی است که سالها آرزوی چنین روزی را میکشیـد. فـردای آن روز زیباترین شکوه تشییع در «امامزاده هادی(ع)» بیدگل جلوه گر شد و در میان دستان صدها تشییع گر پیکر پاکش به رسم امانت به خاک پاک سپرده شد تا فردای قیامت شاهدی دیگر بر مظلومیت این قوم مظلوم ولی آزاده و سرافراز باشد.
روحش شاد و راهش مستدام و پر رهرو باد
به نام خدا
خاطرات طلبه شهید محمد حاجی زاده
-بامحمد دوست صمیمی بودیم .چندروزی برادرم به مسافرت رفته بودند وخانه شان را به ما سپرده بودند . با خواهش من از محمد ، قبول
کرد که شب ها با هم به خانه برادرم برویم بخوابیم تا از مسافرت برگردند . نیمه شب یکی از شب ها بیدار شدم . بلند شدم دیدم محمد در
رختخوابش نیست . نگران شدم ،سریع بلند شدم ببینم کجاست . صدای آهسته ای از اتاق مجاور شنیدم . رفتم آنجا ،باکمال تعجب محمد
را دیدم که فرش اتاق را کنار زده است ومشغول نماز شب است .سر به سجده دارد وبا خدایش خلوت کرده است. نشستم تا از ارتباط عاشقانه
اش با خدا فارغ شد . سلامش کردم وگفتم تو اینجا چه می کنی ؟ از چهره اش می شد فهمید که خیلی از دیدن من در آن لحظات عرفانیش
خوشحال نیست . گفتم چرا فرش را برچیده ای ؟ گفت: برای احتیاط . نمی خواستم نمازم راروی فرشی که صاحبش کسی دیگر است بخوانم
بدون آنکه از او اجازه گرفته باشم.
نقل از :دوست شهید
-یکی دو روزی بود که پدر ومادرم برای درمان یکی از اقوام همراه ایشان ،به تهران رفته بودند.آنروز محمد که از حوزه علمیه برگشت ، گفت که
قرار است فردا دوباره به جبهه اعزام شود . هر چه اصرارش کردیم که یکی دو روز دیگر بماند، تا پدر ومادرم برگردند بعد برود . قبول نکرد گفت
باید برود دیگر نمی تواند بماند. می گفت این دفعه از طرف بسیج ثبت نام کرده است . دفعات قبل که اعزام میشد به عنوان مبلغ می رفت .
روز بعد برای آخرین بار بدون حضور پدر ومادرم به بدرقه اش رفتیم. میشد از لحن خداحافظیش فهمید که باسر می رود وآخرین دیدار ماست
. عملیات کربلای پنج آغاز شده بود ومحمد در این عملیات شربت شیرین شهادت نوشید.
نقل از :خواهر شهید
-برای پختن آش حلیم در جبهه برای رزمندگان در قالب یک گروه ،به منطقه اعزام شده بودیم .
بچه های رزمنده شهرستان موقع پختن حلیم به ما سر میزدند . آن روز شهید محمد حاجی زاده را هم دیدم. به گرمی با من احوالپرسی
کرد . گفتم محمد کی قراره برگردی؟ تبسمی کرد وگفت : این دفعه خودم بر نمی گردم . جنازه مرا می آورند . در حالی که اشک امانم نمی
داد ،به او گفتم : همین جا به من قول بده که آن دنیا شفاعتم را بکنی. گفت به شرط آن که قول بدهی وقتی دفنم کردند شب جمعه اول
سر قبرم دعای کمیل بخوانی ومن قول دادم .و به قولم عمل کردم . امیدوارم لایق آن باشم که او نیز به قولش عمل کند.
نقل از :یکی از رزمندگان شهر
-عملیات کربلای پنج بود. بعد از 84 ساعت ازخط مقدم برگشته بودیم . تا نیروهای تازه نفس جای مارا بگیرند محمد هم توی گردان مابود.
. محمد را دیدم . خندیدم وگفتم : مگر قبل از عملیات نمی گفتی : تو این عملیات شهید میشی؟ گفت: اره گفتم ،صبر کن . بعد وارد سنگر
شد ودوباره برگشت. ناگهان خمپاره ای . کنار سنگر زده شد . ترکش خمپاره به قلب محمد اصابت کرد . ومن شاهد شهادتش بودم .
نقل از :همرزم شهید
-قرار بود امام جمعه وقت اهوازجهت دیدار وسخنرانی برای رزمندگان به جبهه بیایند .سالن تدارک دیده شده پر از بچه های رزمنده و
فرماندهان حاضر در آن منطقه بود . محمد مسوو ل هماهنگی مراسم بود . برنامه ها برگزار شد ونوبت سخنرانی امام جمعه فرارسید . ولی
ایشان هنوز نیامده بودند. چند دقیقه ای صبر کردند ولی خبری نبود . مجلس داشت از هم می پاشید ، که محمد نوجوان 71 ساله پشت
میکروفون رفت وبسم الله گفت وشروع به سخنرانی کرد. دل تو دلمان نبود . همه نگران شدیم که آبروریزی نکند . اما محمد با اعتماد به
نفسی باور نکردنی ، چنان سخنران قشنگی کرد که تحسین همه را برانگیخت . چند دقیقه اول که حرف زد . امامجمعه اهواز رسید . محمد
با دیدنش عذر خواهی کرد وخواست سخنرانی جلسه را به اوبسپارد . اما شنیدن چند دقیقه سخنرانی محمد باعث شد ،امام جمعه از او بخواهد
که ادامه دهد وتحسینش کند .
نقل از :همرزم شهید
-کودکی سختی را پشت سر گذاشت . خیلی با مریضی دست وپنجه نرم کرد . چندین دفعه تا مرز مرگ پیش رفت . حتی یک دفعه در
مسافرت مشهد بودیم که محمد در آنجا مریض شد و تقریبا از او قطع امید کرده بودیم . کنار اتاق خوابانده بودمش و کنارش نشسته بودم
وگریه می کردم . پدرش به حرم امام رضا)ع( رفته بود تا برایش دعا کند . وقتی به مسافرخانه آمد .سفره را انداختیم تا ناهار بخوریم . آبگوشت
داشتیم . محمد را روی پایش گرفت وبا انگشت چند قطره آبگوشتدر دهانش ریخت و محمد گویا زندگی دوباره یافت . واز آن زمان دیگر از
مریضی مداوم خلاص شد . اوشفا یافته بود . تقدیرش اینگون بود که بماند ودر هیجدهمین سال زندگیش در راهاسلام شهید شود.
نقل از :مادر شهید
-دفعه اول بود به جبهه اعزام شده بودم . قرار بود شب را در یکی از پادگان های شهر اهواز استراحت کنیم تا روز دیگر به خط برویم . تازه
خوابیده بودیم هنوز بیدار بودیم که سروصدای زیادی از آن طرف بلند شد . صدای خنده وصلوات با هم می آمد . سراسیمه بلند شدیم
وپرسیدیم چه خبر است؟
یکی از بچه ها گفت خبر خاصی نیست .هر وقت یکی از طلبه های شهر شما به نام محمد حاجی زاده می آید . همین بساط است . اخلاق
بسیار خوبش باعث شده همه بچه ها گردش جمع شوند و پای صحبت هایش بنشینند . همه دوستش دارند .
نقل از :یکی از رزمندگان دفاع مقدس
-بسیار مردم دار وخوش برخورد وفعال بود . 71 سال بیشتر نداشت که تصمیم گرفت بچه های محل را در گروهی فرهنگی گرد هم آورد .
مسجد محل را به عنوان پایگاه انتخاب کردند . کتابخانه بزرگی درست کردند . بچه های محل عضو پایگاه شده بودند .درهر مناسبت مذهبی
وملی برنامه داشتند .بچه ها خیلی به محمد علاقه داشتند ودر فعالیت ها همراهش بودند . بعد از این که شهید شد دیگر کسی نتوانست در
مسجد وپایگاه جای اورا پر کند .وعملا فعالیت های مسجد به طور چشمگیری کاهش یافت.
نقل از :پدر شهید
وصيتنامه شهيد محمد حاجيزاده بيدگلي
بسم اللّه الرحمن الرحیم
انا الله و انا اليه راجعون
خدمت شما ملت قهرمان و دوستان و اقوام و پدر و مادر سلام عرض نموده و از اينكه چند لحظهاي وقت شما را ميگيرم معذرت ميخواهم. البته اينجانب واقعاً كوچكتر از آنم كه در پيشگاه شما ملت بدينوسيله اظهار سخن نمايم. ليكن با اينحال خود را مواظف داشتم كه چند جمله به عنوان وصيت بر قلم جاري كنم. خداوندا، خداوندا، چگونه تو را شكر كنم از اينكه مرا عاشق خود نمودي و مرا در اين عشق سوزانيدي، بارالها، تو ميداني كه من با چه هدفي به اين سرزمين رنگين شده از خون جوانان قدم نهادم لذا از تو ميخواهم كه من را در وهله اول توفيق مطيع بودن بر امر رهبرم و غالب و تارک بودن بر هواي نفسم را به من عطا كني و در مرحله دوم هر قدمي كه به جلو ميگذارم نيتم را خالصتر گرداني.
پروردگارا: از تو ميخواهم حال كه اين توفيق آمدن جبهه را به من عطا كردي باز بر بنده حقيرت منت نهي و به من آن فرصت را بدهي كه اين چشمانم را كه مملو از معصيت و گناه است لحظهاي به روي معشوقم حجه بن الحسن(عج) باز كنم و پروانهوار دور معشوقم بچرخم و سپس با خون خود كه در هر قطرهاش عشق به رهبر نهفته است وضو ساخته و به سرورم حسين بن علي(ع) اقتدا كنم. روي سخنم ابتدا با شما ملت غيور باز ميكنم.
ملت مسلمان توفيق جهاد في سبيل الله را از كف ندهيد و با تكرار شعار لا اله الا الله مجال نفس كشيدن به دشمن ندهيد و همچون كوه مقاوم بر مصائب وارده از دشمن باشيد. مردم مبارز مبادا حتي به يك چشم بهم زدن از سخن رهبر روي برگردانيد و با يان عمل خود باعث مزين نمودن مجالس بزم دشمن گرديد.
اي ملت حاضر در صحنه هميشه دنبالهرو روحانيت متعهد به دين باشيد. چرا كه آنان همچون كليدي در دست شما هستند كه به واسطه آن ميتوانيد درب منزلگاه حقيقت را به روي خويش باز كنيد. اي ملت مسلمان: با خنجر علم و تقوي پردههاي ظلمت را پاره كنيد و اشعه طلايي حق را بر سرزمينهاي تاريك و خفته رهنمون باشيد. اما آخرين سخنم با شما ملت اينكه با اخلاق و رفتار اسلاميتان مشعل فروزان انقلاب را بهغارهای تار و تاريك ديوصفتان زمان هدايت كنيد تا ميتوانيد قرآن بخوانيد و زينت دهيد خواندن آن را با عمل نمودن به آن.
«سخنم با دوستانم»: دوستانم ابتدا از شما استحلال ميطلبم كه نتوانستم در طي دوستيم با شما آنطور كه بايد و شايد به وظيفه خويش نسبت به دوست عمل كنم. وصيتم به شما اين است كه نمازهاي جماعت و جمعه و دعاي كميل ترك نكنيد و پيرو ولايتفقيه باشيد. دوستانم در هر برههاي از زمان قرار گرفتهايد خود را موظف بر پاسداري از خطه خونين حق بدانيد و از نور حق را با اعمال نيكتان خريدار باشيد و با آن نورالهي قلبتان را منور و آخرت خود را مزين نماييد. از شما استدعا دارم كه پرچم خونين شده و به زمين افتادهام را بر دوش كشيد و نگذاريد كه دشمنان اسلام قدم بر سرزمين مقدس اسلام نهاده و چكمههاي خود را بر سر مرزهاي مشخص شده با خون شهيدان فرود آورند.
دوستان، مردانه به پا خيزيد و صيحه شوم ابرجنايتكاران را در گلو خفه كنيد. نداي مظلومانه امام لبيك گوييد و در راهي كه قدم گذاردهايد باز نگرديد. اما دوستانم: آخرين سخني كه اين طلبه حقیر به شما دارد اينكه تقوي پيشه كنيد كه تقوي لازمه رضايت خداوند است و رضايت خداوند برت جنت است و مجدداً از اينكه ياري مفيد بر شما نبودم از شماطلب حلاليت مينمايم. اما شما اين برادرانم ميدانم كه داغ برادر بر پشت شما سنگيني دارد، اما برادرانم، براي رضاي خداوند اين مصيبتوارده را بر خود آسان جلوه دهيد.
اما سخنم با برادر بزرگترم: برادرجان، از اينكه نتوانستم طي هفده سال براي يكبار هم كه شده حق برادري نسبت به تو ادا كنم معذرت ميخواهم. برادرم صبور باش و فرزندت را شجاع تربيت كن و به او درس پاسداري از حريم حق را بياموز. برادرم از اينكه نتوانستم براي تو قوت بازويي باشم حلاليت ميطلبم.
اما خواهرانم،تنها نكتهاي كه ميخواهم به شما عرض كنم اينكه زينبوار زندگي كنيد و در جامعه براي ديگران از نظر تقوي نمونه باشيد و نسبت به شهادت برادر حقيرتان صابرانه برخورد نماييد. خواهرانم ضمن استحلال از شما آخرين سخنم را با شما بيان ميكنم و آن اينكه روحتان را به زيور عفت و تقوي بياراييد.
اما پدرم ، پدرم مرا ببخش كه در طول هفده سال عمرم نتوانستم باري را از دوش تو بردارم. مرا ببخش، از اين كه در مقابل زحمات تو قد علم كردم. من نميدانم در آن دنيا چگونه سر بلند كنم و به دستهاي پينه بستهات نظر بيفكنم. پدرم: از شهادت من سرور باش كه توانستهاي لااقل يك فرزند كوچكي را به عنوان هديه به پيشگاه باريتعالي تقديم نمايي. پدرم: در جامعه سرافراز باش و به برادرانم و دوستانم بگو كه با اخلاق نيك خود مبين احكام الله در كل گيتي باشند.
«و اما آخرين سخنم با مادر غمپرورم»: مادرجان، باور كن اين سخن را كه مينويسم با اشك چشمم امضا نمودهام و آن سخن اينكه مادرجان حلالم كن، حلالم كن، از اينكه نتوانستم زحمات پي در پي و شبانهروزي تو كه در طي عمرم برايم كشيدي را جبران نمايم. مادرم، درفراغم نمونهاي از صبر و بردباري باش و فكر كن كه فرزند حقيرت به سفر رفته و مادر چه سفري از اين سفر برتر كه عاشقي دلباخته با ركاب يقين بر مركب شهادت فرود آيد و سير طولاني سعادت را برقآسا ز عشق ديدن معشوق بپيمايد و سرانجام به زيارت معبود و به وصال دوست نائل آيد. مادرم، بر خود ببال كه در آخرت نزد زهرا سربلند خواهي بود و مبادا شهادت من وسيله فخر شما بر افراد جامعه باشد. در شهادت من يك لحظه غمگين مباش. زيرا كه شهيد مهماني است كه خداوند ميزبان اوست. مادرجان، مواظب خود باش كه با اعمال و رفتارت موجبات شادي دشمن روحالله را فراهم نكني. اما مادرجان، آخرين سخنم با تو اين است كه اگر موقعي به ياد فرزندت افتادي و اندوه قلب تو را فرا گرفت برايم استغفار كن تا خدا با يد قدرت خود كولهبار گناهي را كه بر پشتم سنگيني ميكند بردارد تا بتوانم به راحتي به راه خود ادامه دهم.درپایان این طلبه حقیر از شما ملت مسلمان و دوستانم و اقوام و برادران و خواهرانم و پدر و مادرم طلب حلالیت می نمایم و از همه مجددا عذر خواهی می کنم