از سرهنگ طاهریان میپرسیم:
از فرمانده شهید احمد (عبدا...) صالحی چه چیزی به خاطرتان مانده است؟
می گوید:
من و عبدا... پیش از عملیات خیبر به عنوان پاسدار به جبهه اعزام شدیم. در عملیات خیبر توی کانالها گیر افتادیم. فقط من بودم و عبدا... که دستهایش مجروح شده بود و درد بسیار شدیدی داشت، ولی از بس عبدا... همیشه خنده بر لب داشت، یک لحظه دیدم بشدت گریه میکند. تعجب کردم و دلیلش را پرسیدم، دیدم به انگشت کوچکش نگاه کرد و گفت: این انگشت مخصوص پسرم حمزه است. او همیشه انگشت کوچکم را میگیرد و با من راه میآید.
آن روز آیه «وجعلنا...» را خواندیم و از مهلکه جان به در بردیم. شب عملیات من و عبدا... کنار هم بودیم. عراقیها از بس میترسیدند، از گلولههای رسام استفاده میکردند. من با چشم خود میدیدم گلولهها میرود توی سینه عبدا... و برمیگردد...
تعداد بازدید: 1525
ارسال نظر