
«فاطمه» خواهر کوچک تر شهیدان میگوید:
«آخرین بار که حسین راهی جبهه بود، در کوچه مرا نبوسید، گفت:پسرعمو تازه شهید شده، دل مادرش میشکند.»
جواد داخل خانه شد و گفت: بیایید، حسین را هر چه دوست دارید ببوسید. حسین دیگر برنمی گردد! حسین خم شد و گفت گلویم را ببوسید. همه دورش جمع شدیم و او را بوسیدیم.»
گفتیم: « دادا! میخواهیم بیاییم بدرقه تان.» گفت: «نه!»
مخفیانه رفتیم پشت سر خانم های قد بلندتر ایستادیم و لحظه های رفتنشان اشک ریختیم.
خواهر دیگر شهیدان «زهرا» میگوید:
«خبر شهادت برادر شوهرم را آورده بودند، در خانه شان داشتیم برای مراسم آماده میشدیم که ناگهان آمدند و گفتند هر دو برادر شهید شدهاند. نفهمیدم چطور خود را به خانه رساندم. وقتی رسیدم، دیدم همسایه و فامیل خانه را آماده کردهاند. پسر خردسالم با خوشحالی توی خانه میدوید فکر میکرد پدرش از جبهه میآید!
«فاطمه» میگوید:خواهرزاده ام محسن تازه از جبهه آمده بود، خبر شهادت حاجی را که شنید، گفت
برمیگردم جبهه. رفت و پس از یک ماه در کربلای پنج شهید شد.
«صدیقه» خواهر دیگر شهیدان که خودش مادر شهیدان محسن و مصطفی عربیان است، میگوید: پس از محسن، پسرم مصطفی روانه جبهه شد. پیکر یکی آمده و نیامده، دیگری به میدان میرفت.
یا خدا!
شنیدن این حرفها دل سنگ میخواهد تا آب نشود.اینها دور تا دور نشستهاند وعاشقانه مقتل میخوانند و من زیر لب زمزمه میکنم:
«اینجا خانه نیست، خیمه گاه شهداست»
شانزدهم بهمن 1391/روزنامه قدس خراسان/صفحه 10
تاریخ ارسال: 1396/5/5تعداد بازدید: 2066
ارسال نظر